دختر نارنج و ترنج
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: نامشخص
منبع یا راوی: سید ابو القاسم انجوی شیرازی - انتشارات امير كبير - چاپ دوم ۱۳۵۹
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۸۳-۳۸۷
موجود افسانهای: دختر نارنج و ترنج - دیو
نام قهرمان: دختر نارنج و ترنج
جنسیت قهرمان/قهرمانان: دختر شاه پریان
نام ضد قهرمان: کنیز سیاه
افسانهی دختر نارنج و ترنج از افسانههای معروف است و روایات زیادی از آن تا کنون ضبط شده است. آنچه در زیر میخوانید یکی از این روایتهاست. در قصهها و افسانهها امور غیر عادی فراوان است اما تقریباً تمام این امور از اندیشهها و باورهای خاصی سرچشمه میگیرد. دختر نارنج و ترنج که در روایت زیر از میان نارنج بیرون میآید، برگرفته از یک اندیشهی اسطورهای است که میان انسان و گیاه پیوندی زایشی قابل است. همان طور که از یک قطره خون دختر بوتهی گلی میروید، از چوب این بوتهی گل نیز دختر بیرون میآید. این پیوندی است که در این روایت برقرار شده و همان طور که اشاره کردیم از اندیشههای اساطیری است و زایش و پیدایش از اهم مسائل اسطورههاست.
پادشاهی بیبچه نذر کرد که اگر خدا بهش یک پسر بدهد او هم هر سال یک حوض عسل و روغن به فقیر فقرا بدهد. خدا هم پسری به او داد. پادشاه هر سال یک حوض از عسل و روغن پر میکرد مردم هم می آمدند و ظرفهایشان را پر میکردند. بیست سال گذشت. سال بیستم پادشاه مثل هر سال نذرش را ادا کرد. در این موقع پیرزنی آمد و به پسر پادشاه گفت: «من عسل و روغن میخواهم.» پسر گفت: «ننه جان تمام شد.» پیرزن گفت: «حالا که این طور است الهی گیر دختر نارنج و ترنج بیفتی.» پسر هم ندیده و نشناخته عاشق دختر نارنج و ترنج شده و به رسم آن زمان رفت توی اتاق هفت در بند و خودش را زندانی کرد. پدر و مادرش کنیزی را فرستادند پیش او و گفتند: «بپرس کدام دختر را میخواهد تا ما به خواستگاری برویم.» پسر پیغام داد که: «من دختر نارنج و ترنج را میخواهم.» رفتند پیرزن را آوردند. پادشاه پرسید: «این دختر نارنج و ترنج کی هست؟ پدرش کیست؟ مادرش کیست؟» پیرزن گفت: «دختر نارنج و ترنج دختر شاه پریان است که به شکل نارنج و ترنج به درخت آویزان است و چیدنش هم کار هر کسی نیست. ولی من هفت برادر دیوزاده دارم. شاهزاده باید از آنها بپرسد. شاهزاده سوار بر اسب شد و یک خورجین طلا و جواهری که پادشاه داده بود برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به پیرمردی رسید که هم دیوزاد و هم آدمیزاد بود. پیرمرد پرسید: «کجا میروی؟» پسر گفت: «دنبال دختر نارنج و ترنج» گفت: «بیا و از این کار بگذر. این راهی که تو میخواهی بروی راه برو برنگرد است.» شاهزاده یک مشت طلا و جواهر به پیرمرد داد و گفت: «تو راهش را به من بگو، باقیاش با خودم.» پیرمرد گفت: «برو از برادرم بپرس.» همینطور یکی یکی برادرها مشتی طلا و جواهر گرفتند و پسر را به سراغ دیگری فرستادند تا هفتمین پیرمرد که گفت: «باید به فلان جا بروی، درختی هست پر از نارنج و ترنج که هفت تا دیو از آن محافظت میکنند. قبلاً هم هفت تا پوست گاو «شیره» و هفت تا پوست گاو «آهک» تهیه کن. چون زیر درخت جوی آبی هست که غذای دیوها از آنجا به دستشان میرسد. تو هفت پوست آهک و هفت پوست شیره را بینداز توی جو. وقتی دیوها آن را خوردند، میخوابند. تو یک «دو شاخهی چوبی» فراهم کن. بعد نزدیک درختها توی چالهای بنشین و با دو شاخه نارنج بچین. مبادا با دست این کار را بکنی.» شاهزاده هر آن چه پیرمرد گفت انجام داد تا جایی که دو شاخه را انداخت به یک نارنج و آن را چید. نارنجهای دیگر جیغ کشیدند: «آی چید! آی برد!» یکی از دیوها سرش را بلند کرد و گفت «کی چید چی برد؟» گفتند: «چوب چید، چوب برد.» گفت: «چوب نمیتواند بچیند و ببرد.» پسر سه تا نارنج چید و هر سه بار جیغ نارنجهای دیگر درآمد. شاهزاده به طرف شهر راه افتاد. بین راه با چاقو کمی از پوست یکی از نارنج ها را برید یک دختر زیبا از آن بیرون آمد و گفت: «آب» شاهزاده گفت: «این جا بیابان است آب کجا بود؟» دختر گفت: «نان» شاهزاده گفت: «این جا نان پیدا نمیشود.» دختر گفت: «پس خداحافظ» دختر دومی هم که از نارنج دوم به همان طریق بیرون آمد، چون آب و نان نبود، مرد. اما قبل از مردنش به پسر گفت: «تو خواهر مرا کشتی مرا هم میکشی مواظب باش خواهر دیگرم را نکشی. جایی سر نارنج را باز کن که هم آب باشد و هم نان.» شاهزاده ناراحت شد. اما هنوز یک نارنج دیگر داشت. رفت تا به یک آبادی رسید. نان خرید و سرِ چشمهای رفت. با چاقو کمی پوست نارنج سوم را برید. دختری مثل پنجهی آفتاب جلویش نشست گفت: «آب» شاهزاده به او آب داد. گفت: «نان» شاهزاده نانش داد. بعد دختر را ترک اسب گذاشت و علی را یاد کرد و به طرف شهر آمد. نزدیک شهر که رسیدند شاهزاده گفت: «خوب نیست که بی سر و صدا وارد شهر شویم. تو برو روی این درخت بید بنشین تا من بروم پدر و مادرم را خبر کنم و ساز و دهل زن بیاورم، بعد تو را ببرم. دختر رفت روی یکی از شاخههای درخت نشست و پسر هم سوار اسبش شد و تاخت. همین که شاهزاده رفت یک دسته کولی آمدند و زیر درخت بید بار انداختند. کولیها کلفتی داشتند که خیلی زشت و سیاه بود. رفت سر جوی آب بیاورد دید عکس یک دختر خوشگل روی آب افتاده، خیال کرد عکس خودش است. گفت: «من به این خوشگلی باشم و کلفتی کنم؟» ظرفها را ریخت توی جوی آب و رفت پیش خانمش گفت: «من به این خوشگلی کنیزی کنم؟» خانمش گفت: «مگر آینهی خودت را گم کردی؟ برو گم شو دو تا سطل آب کن بیار!» کنیز سطلها را برداشت و رفت سر جوی. باز نگاهش افتاد به عکس صورت خوشگلی که روی آب افتاده بود، خیال کرد عکس خودش است. سطلها را توی جوی انداخت و دوید توی چادر. خانمش بعد از اینکه کتکش زد، بچهاش را به دست کنیز داد و گفت: «برو سر جوی آب دست و صورت این بچه را بشور.» کنیز بچه را برداشت و آمد. نگاهش روی آب افتاد و باز عکس را دید. حسابی از اینکه با داشتن چنین صورت خوشگلی باید کنیزی و کلفتی کند کفری شد. به هر دست یکی از پاهای بچه را گرفت و میخواست که او را از وسط جر بدهد که دختر نارنج و ترنج از بالای درخت گفت: «بچه را ول کن سیاه وحشی. آن عکس من است که روی آب افتاده» کنیز بالای درخت را نگاه کرد. خیال کرد ماه آمده و روی درخت نشسته. دست و روی بچه را شست و تحویل مادرش داد. کاردی هم زیر پیراهنش قایم کرد و آمد زیر درخت گفت: «اجازه میدهی پیشت بیایم و کنیزت بشوم.» برگهای درخت گفتند: «اجازه نده، اجازه نده!» اما دختر که دلش به حال کنیز سوخته بود، موهای بلندش را آویزان کرد. کنیز آن را گرفت بالا رفت و کنار دختر نارنج و ترنج نشست و از او خواست تا سرگذشت خود را برایش تعریف کند. دختر نارنج و ترنج همه چیز را به کنیز گفت، بعد خوابش برد. کنیز سر او را برید و به جوی آبش انداخت. یک چکه از خون دختر زیر درخت افتاد و یک بوته گل رویید. شاهزاده با پدر و مادر ساز و دهل زن و رقاص آمد زیر پای درخت اما پسر چه دید، یک دختر زشت. پرسید: «تو دختر نارنج و ترنجی؟» کنیز گفت: «مگر شک داری؟» گفت: «پس چرا اینجوری شدی؟» گفت: «از بس آفتاب به صورتم تابید، سیاه شد. از بس از تنهایی با خودم حرف زدم لبهام کلفت شد. از بس به این راه نگاه کردم چشمهایم از کاسه بیرون آمد. گنجشک ها هم موهایم را پاشان کردند.» پسر پادشاه کنیز را از درخت پایین آورد. حال پادشاه و زنش گفتن ندارد. از پس ناراحت شدند اگر کاردشان میزدی، خونشان در نمیآمد. وقت برگشتن بوته گل خودش را انداخت توی بغل شاهزاده. وقتی به خانه رسیدند آن را توی حیاط خانه کاشت. شاهزاده برای اینکه اسمش سر زبانها افتاده بود و از ترس آبروی پدرش با کنیز کولی عروسی کرد و مردم خیال میکردند او با دختر نارنج و ترنج عروسی کرده است. مدتی گذشت و در این مدت سایهی بوته گل همه جا بر سر شاهزاده بود. کنیز هم حامله شد. اما از اینکه میدید شاهزاده به بوته گل خیلی توجه میکند،، ناراحت بود. روزی که شاهزاده در خانه نبود نجاری خبر کرد و گفت که: «از چوب بوتهی گل یک گهواره درست کند.» نجار مشغول شد. بوته را برید و گهوارهای ساخت. یک پیرزن رختشوی در خانهی پادشاه کار میکرد. او یک مقدار از خرده چوبها و دم ارهها را برای سوخت برداشت و به خانهاش برد. هر روز که پیرزن از سر کارش بر میگشت میدید خانه تمیز و مرتب شده، دمپختکش سرِ بار است و سماورش هم آتش شده. روزی با خودش گفت: «من باید بفهمم که کی این کارها را میکند. یک کاسه ای زیر نیم کاسه است.» فردا سرکار نرفت، دید دختری مثل قرص ماه از سر هیزمهاش پایین آمد. جاروب را برداشت اتاق را جارو کرد. پیرزن وقتی دختر همهی کارها را کرد و میخواست برگردد سر جایش از پشت پیراهنش را گرفت. خلاصه دختر پیش پیرزن ماند و شدند مثل مادر و فرزند. ناگهان اسبهای پادشاه مریض شدند. پادشاه گفت: «اسبها را به مردم بدهید تا از آنها نگهداری کنند. وقتی خوب شدند بروید بیاورید.» هر کسی یک اسب برداشت و به خانهاش برد. دختر به پیرزن گفت: «ننه تو هم برو یک اسب بگیر.» وقتی پیرزن رفت دختر سوتی زد، یک طویله و آخور ساخته شد. یک سوت دیگر زد جو و یونجه مهیا شد. پیرزن یک اسب کور و شل به خانه آورد. آخر زمستان که رفتند اسبها را تحویل بگیرند دیدند همهی اسب ها مردهاند. شاهزاده به خانهی پیرزن رفت تا ببیند اسب او هم مرده یا نه، دید زنده است و کسی نمیتواند افسار او را به دست بگیرد. دختر پیرزن که دید اسب نمیگذارد کسی افسارش را بگیرد خودش به طویله رفت افسار اسب را گرفت به دست شاهزاده داد و گفت: «برو که از صاحبت بی وفاتر هستی» شاهزاده از وقتی چشمش به دختر افتاده بود نگاه از او برنمی داشت و در دل میگفت: «چقدر شبیه دختر نارنج و ترنج من است!»زن شاهزاده یک پسر زایید. روز ده رسید و آن زمان رسم بود که روز دهم تولد بچه دخترها را جمع میکردند جشن میگرفتند و یکی از دخترها قصه میگفت و در حین آن، بند قنداق بچه را مروارید بندی میکردند. دختر بزرگان شهر را دعوت کردند. شاهزاده خواست که دختر پیرزن رختشوی را هم دعوت کنند. وقتی همه جمع شدند و موقع قصهگویی رسید، شاهزاده گفت: «من دلم میخواهد دختر پیرزن قصه بگوید.» دختر پیرزن هم شرط گذاشت که کسی از اتاق بیرون نرود، کسی هم تو نباید تا قصهاش را بگوید. همه قبول کردند. دختر قصه اش را از زمانی که پادشاهی نذر کرده بود که اگر پسردار شد، یک حوض عسل و روغن به مردم بدهد شروع کرد و بعد به دختر نارنج و ترنج و آنچه بر او گذشته بود رسید. هر جا هم که گریهاش میگرفت از چشمانش مروارید و هر جا که میخندید از دهانش گل بیرون میریخت. زن شاهزاده، یعنی همان کنیز کولی، که فهمیده بود این دختر همان دختر نارنج و ترنج است. هی بچه اش را پنجول میگرفت بچه گریه که میکرد. کنیز میگفت تمام کنید این قصه را بچهام مرد از بس گریه کرد. اما شاهزاده از اتاق دیگر میگفت: «نه! قصه را تمام و کمال بگو.» دختر هم قصهاش را ادامه میداد. هر چند کلمهای که تعریف میکرد بعدش میگفت: «من که آنجا نبودم، استام بود. استام گفت من شنیدم.» مروارید بندانداز و کسی که مروارید بند میکرد یک دانه مروارید دیگر بند میکرد. دختر نارنج و ترنج قصه را گفت و گفت تا رسید به: «روز دهم زایمان کنیز کولی بود و .....» ماجرای آن روز را هم تعریف کرد. بعد گفت: «قصهام تمام شد.» پادشاه گفت: «نه هنوز تمام نشده.» بعد دستور داد مردم هیزم بیاورند و آتش روشن کنند. وقتی آتش روشن شد گفت: «که دختر کولی و بچهاش را توی آتش بیندازند.» دختر نارنج و ترنج خودش را میان انداخت و از پادشاه درخواست کرد که او را نسوزاند، بلکه از شهر بیرونش کند. دختر کولی و بچهاش را از شهر بیرون کردند. شاهزاده و دختر نارنج و ترنج با هم عروسی کردند و هفت شبانه روز جشن گرفتند. پاورقیها (در متن بولد شدند)۱- نشکون و نیشگون ۲- استاد (از زیرنویس قصه)